شنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۵، ۰۹:۵۷ ق.ظ
کپی رایت!!
سلام؛ سلامی از جنس 3 ماهه!!
هیچ فکر نمی کردم زمانی برسه که 3 ماه ننویسم!
نمیدونم اسمش وب زدگیِ، خستگیِ، تنبلیِ، حرف نداشتنِ، بی انگیزگی از بی سر و سامونیِ اوضاعِ...!
شاید هم ملقمه ای از همه ی اینها...
خلاصه اینکه نوشتنم نمی اومد!!
الانم چی شد که نوشتم... الله اعلم!
بگذریم...
چند وقتی هست که صدا و سیمای محترم، رو آورده به کپی کردن از برنامه های اون ورِ آبی...
این سیستم اصلاً مذموم نیست تا وقتی که ایرانیزه - اسلامیزه بشه!!
یعنی در همه جای دنیا این سیستم کپی رایت وجود داره، اما هرکسی متناسب با فرهنگ و اعتقاداتِ کشورِ خودش و کاملاً با هدف برنامه می سازه!
یادم میاد که وقتی فیلم «آژانس شیشه ای» ساخته شد، کارگردان محترمِ فیلم با افتخار گفت که: برداشتی از یه فیلمِ غربی (اگر اشتباه نکنم بعد از ظهر سگی) بود، منتها به سبکِ شرقی ساخته، هنوزم که هنوزه کسی نیست که بتونه در موردِ این فیلم «اِن قُلت» بیاره! البته بحثِ انتقادِ به جا جداست!منظورم ایرادِ من درآوردیِ!!
اما اینکه هر هفته برنامه ای با مضمونِ «تراشیدنِ مو و محاسنِ مردم» یا «نحوه ی به سیخ کشیدنِ جوجه و صرفِ نوشابه! با شلوارکِ عده ای در شمال» با تصویر برای ما پخش بشه نمیدونم چه بارِ فرهنگی یا معرفتی می تونه داشته باشه! حتی نمیگم بارِ دینی و مذهبی!! میگم بارِ فرهنگی!
صرفِ اینکه دو ساعت بشینیم بخندیم که هنر نیست! اون هم تکرارِ مکررات! یعنی نه وضع سر و سامون پیدا میکنه نه اتفاقِ جهانی رخ میده!
چون کسیکه میره شمال جوجه سیخ میکنه با شلوارک و ...، نمیشینه با خانواده، دور همی، یه برنامه ببینه!
این ما هستیم که باید ناچاراً از بی برنامگی تلویزیون رنج ببریم و افسوس بخوریم!
چون یا باید کلاً تلویزیون زده بشیم و یا بشینیم لبخند زورکی رو لبمون بشونیم و به به و چه چه کنیم که چه برنامه ی پر محتوایی به خوردِ ما داده میشه!
همیشه قرار نیست الکی بخندیم، گاهی باید با خنده، معرفتی هم به ما تزریق بشه و دردی به ما نشون داده بشه...
برای وسعت داده شدنِ افقِ دید و ذهن، افق توصیه میشه! دریغ نکنید!
سوته دلان نوشت:
با تاخیر سالِ نوی همه ی دوستان مبارک، انشاءلله سالی پر از خیر و برکت و سلامتی برای همه باشه...
«والسلام علی من التبع الهدی»
۹۵/۰۱/۲۸
در آن هنگامه ها مردی غمین با چشم تر هر شب
به کور نور در غار حرا میرفت
همه شب با غمی سنگین
به بال مرغ اندیشه
لبش خاموش بود ولی سر و پایش پر فریاد
به فریاد خدایی تا دل بی انتها میرفت
تنی لرزان دلی ترسان
و بیم از حق تعالی داشت
و در آن غار تنهایی روایی روشن از کروبیان عرش اعلا داشت!